چي بگم

تبلیغات

چي بگم

خم ميكرد

 به پرنده هايي

كه با شيشه  عشق بازي كرده بودند

و حتي

به جهاني كه احساسهاي فلزي اش

قتل عام كرده بود خاطره ها را

راننده تاكسي

از ترمزها خسته بود

از خطوط

كه هرزه گرانه

چشمانش را به خاكي ميكشيدند

از صداي ادامس جويدن دختركي

كه نميدانست

كجاي دنيا بايد پياده شود

از مرداني با دكمه هاي فشرده زير گلو

و خداشان

كه خانه اش روزنه اي رو به شهر نداشت

راديو با دهن كجي

نرخ ارز را به رخ ميكشيد

من فاتحه ي شهر را ميخواندم

و مرد فاتحه ي زيستن را

انگار

 تقدير پيكان بود

كه نگاه هامان به اينه اش تبعيد شوند....!





مطالب مرتبط
.